حکایت های ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت.
مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها امده بودند.
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.
شاگرد ابوسعید گفت: تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید.
همه یک قدم پیش گذاشتند سپس.
نوبت به سخنرانی ابوسعید رسید.
او از سخنرانی خودداری کرد.
مردم که به مدت یک ساعت در مسجد بودند و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند.
ابوسعید پس از مدتی گفت: هر انچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.
**********
شیخ را گفتند:«فلان کس بر روی آب میرود».
گفت: «سهل است. وزغی و صعوه ای نیز بروی آب میرود».
گفتند که: «فلان کس در هوا میپرد!»
گفت: «زغنی ومگسی در هوا بپرد».
گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میرود».
شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود،
این چنین چیزها را بس قیمتی نیست.
مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد
***********
برفستان ابوسعید ,بودند ,میرود» ,«فلان ,گفتند ,سخنرانی ,گفتند «فلان ,ابوسعید ابوالخیر منبع
درباره این سایت